يكي بود يكي نبود،غير از خدا هيچكس نبود.
پدر ميان جنگل زيبايي، شهري بود به نام شهر خرگوش ها كه ساكنانش همگي خرگوش بودند. درگوشه اي از اين شهر، آقا خرگوشه و زن و بچه اش در خانه ي قشنگي زندگي مي كردند.
آن ها يك مزرعه داشتند كه در آن هويج و كلم و كاهو پرورش مي دادند. مامان خرگوشه آشپز خوبي بود و غذاهاي خوشمزه اي مي پخت. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه سه تا بچه داشتند: دوتا دختر و يك پسر. پسرشان بزرگ تر بود .
اسم او تيزپا و اسم خواهرهايش نمكي و قندي بود. تيزپا خيلي تند مي دويد و هيچ خرگوشي به او نمي رسيد. تيزپا و خواهرانش با بقيه ي بچه خرگوش ها، هر روز به مدرسه مي رفتند و خانم خرگوش پيري به آنها درس مي داد. خانم معلم كمي سختگير بود؛ اما چيزهاي خوبي به بچه خرگوشها يادمي داد.
خرگوشها مي دانستند كه اگر به حرفهاي او خوب گوش كنند و به آنها عمل نمايند،مي توانند زندگي آرام و بي خطري داشته باشند. خانم معلم درباره ي زندگي و عادتهاي همه ي حيوانات به آنها گفته بود. حالا خرگوشها مي دانستند كه روباه حيواني حيله گر و دشمن خرگوشهاست. مي دانستند كه لاك پشتها آرام و سر به زيرند. ميمونها بازيگوش و پرسروصدا و زرنگند و.... ب
له بچه ها، خانم معلم علاوه بر درسهايي كه به بچه ها مي داد،
بقیه داستان در ادامه مطلب....
:: برچسبها:
امروز دوشنبه 7 بهمن 1392,
ادامه مطلب |